محله سرجوب دولت‌آباد برخوار

محله سرجوب دولت‌آباد برخوار


۵۵ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم  فرمود: سه نفر از بنی اسرائیل با یکدیگر هم سفر شدند. در راه ابری ظاهر شد و باریدن آغاز شد. به غاری پناه بردند، ناگهان سنگی در غار را گرفت و روز را بر آنان چون شب، تاریک ساخت. راهی جز آن که به سوی خدا روند نداشتند. یکی از آنان گفت: خوب است کردار خالص خود را وسیله قرار دهیم، باشد که نجات یابیم و هر سه نفر این طرح را قبول کردند.

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۵۹

آورده‌اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود، پسر خویش را فرا خواند، پسر به نزد پدر رفت گفت ای پدر امرت چیست؟ پدر گفت ، پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی بدنبالم بود. اکنون که در بستر مرگم و فرشته مرگ را نزدیکم حس می‌کنم، بار این نفرین بیش از پیش بر دوشم سنگینی می‌کند. از تو می‌خواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند.

۰ نظر ۱۹ دی ۹۴ ، ۰۸:۵۰

در بنی اسرائیل عابدی به نام برصیصا زندگی می‌کرد که مدت درازی از عمر خود را به عبادت و بندگی گذرانیده بود و به جایی رسیده بود که دیوانگان با دعایش بهبودی می‌یافتند.

زنی از خانواده‌ای بزرگ، دیوانه شد. برادرانش او را نزد عابد آوردند تا شاید بر اثر دعای او خوب شود، خواهر را در جایگاه عابد گذاشتند و خودشان برگشتند. شیطان موقعیتی پیدا کرد و پیوسته عابد را وسوسه می‌کرد و جمال زن را در نظرش جلوه می‌داد. بالاخره نتوانست خود را نگه دارد و با او جمع شد. زن از عابد حمل برداشت. همین که برصیصا فهمید حامله شده از ترس رسوایی او را کشت و دفن کرد، شیطان بعد از این پیش آمد، نزد یکی از برادران او رفت و داستان عابد را شرح داد و محل دفن را هم نشان داد. همه‌ی برادرها اطلاع یافتند، کم کم داستان منتشر شد تا به پادشاه رسید. شاه با عده‌ای پیش عابد رفت و از جریان جویا شد، برصیصا تمام کردار خود را اقرار کرد.

۰ نظر ۱۶ دی ۹۴ ، ۲۱:۲۹

آورده‌اند: واعظی به نام ابن سمّاک بر هارون‌الرشید وارد شد و هارون از او تقاضای موعظه کرد. واعظ گفت: ای امیر مؤمنان! اگر در موقع تشنگی زیاد تو را از آب جلوگیری کنند چقدر می‌دهی تا شربت آبی به تو بدهند. گفت: نیمی از مملکتم را، باز پرسید: اگر به همان مقدار آبی که خوردی هنگام ادرار کردن در مجرای تو بول حبس شود و نتوانی خارج کنی، چقدر می‌دهی که نجاتت دهند؟ جواب داد: نیم دیگر از مملکتم را. واعظ گفت: در این صورت تو را نفریبد و مغرور نکند سلطنتی که به شربتی آب و بول کردنی بیش نمی ارزد!

پند تاریخ

۰ نظر ۱۲ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۴

حکومت بنی‌امیه بیش از هفتاد و چند سال طول نکشید و در این مدت، چهارده تن از حکّام بنی‌امیّه به حکومت رسیدند. حکومت بعضی از آنان بیش از دو ماه ادامه نیافت، ولی چنان ظلم و ستمی بر مردم به ویژه بنی‌هاشم روا داشتند که تاریخ به خاطر ندارد.

۰ نظر ۱۲ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۱

گوهرشاد خانم (همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) سازنده‌ی مسجد معروف گوهرشاد مشهد، پیش از ساختن مسجد به دست اندرکاران گفت: از محل آوردن مصالح ساختمانی تا مسجد برای حیوانات باربر ظرف‌های آب و علف بگذارید، مبادا که حیوانی در حال گرسنگی و تشنگی بار بکشد. از زدن حیوانات پرهیز کنید. ساعات کار باید معین باشد و مزد، مطابق زحمت داده شود. نسبت به کارگران و بنّاها با محبت و نرمی سخن گفته شود، مبادا کسی رنجیده شود. خانه‌های اطراف را به قیمت مناسب بخرید؛ چرا که مسجد محل عبادت است.

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۲۲:۴۳

روزی حضرت موسی علیه‌السلام  از محلی عبور می‌کرد، به چشمه‌ای کنار کوه رسید، با آب آن وضو گرفت، بالای کوه رفت تا نماز بخواند در این هنگام اسب سواری به آن جا رسید. برای آشامیدن آب از اسب فرود آمد، او هنگام رفتن کیسه‌ی پول خود را فراموش کرد ببرد. بعد از او چوپانی رسید، کیسه را مشاهده کرد و برداشت.

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۲۲:۳۳

ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺧﯽ می‌گذاشت.

ﻣﺎﺭﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ‌آمد، ﺷﯿﺮ را می‌خورد ﻭ سکه‌اﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ می‌انداخت.

ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ.ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ. ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ بکشد ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ را ﮐﺮﺩ. ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺭ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪ و ﭘﺴﺮ را نیش زد و ﭘﺴﺮ ﻣﺮﺩ.

ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﯽﭘﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﻗﺪﯾﻢ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻣﺎﺭ ﺷﯿﺮ را ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﮑﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺩیگر ﺑﺮﺍیم ﺷﯿﺮ ﻧﯿﺎور، ﭼﻮﻥ ﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﺮﮒ ﭘﺴﺮﺕ را فراموش می‌کنی و ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻡ ﺑﺮﯾﺪﻩام را.»

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺯﺧﻢ ﮐﻬﻨﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﻮﺩ.

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۷

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگیش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند. 

مافوق به سرباز گفت: اگر بخواهی می‌توانی بروی، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه؟ دوستت احتمالاً مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی! حرف‌های مافوق، اثری نداشت، سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه‌هایش کشید و به پادگان رساند. افسر مافوق به سراغ آن‌ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود، معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت: من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم‌های عمیق و مرگباری برداشتی!

۰ نظر ۰۳ آذر ۹۴ ، ۰۸:۱۲

ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد. مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود.

ناصرالدین ‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.»

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۴ ، ۲۱:۵۰

ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﻨﯽ‌ﺍﺳﺮﺍﺋﯿﻞ ﻋﺎﺑﺪﯼ ﺑﻮﺩ. ﻭﯼ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻓﻼﻥ ﺟﺎ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻗﻮﻣﯽ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﭘﺮﺳﺘﻨﺪ! ﻋﺎﺑﺪ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ، ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ﻭ ﺗﺒﺮ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﻧﻬﺎﺩ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﮐﻨﺪ. ﺍﺑﻠﯿﺲ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﭘﯿﺮﯼ ﻇﺎﻫﺮ‌ﺍﻟﺼﻼﺡ، ﺑﺮ ﻣﺴﯿﺮ ﺍﻭ ﻣﺠﺴﻢ ﺷﺪ، ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﻋﺎﺑﺪ، ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺧﻮﺩ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺵ! ﻋﺎﺑﺪ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ، ﺑﺮﯾﺪﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﺍﻭﻟﻮﯾﺖ ﺩﺍﺭﺩ. ﻣﺸﺎﺟﺮﻩ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻧﺪ، ﻋﺎﺑﺪ ﺑﺮ ﺍﺑﻠﯿﺲ ﻏﺎﻟﺐ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻭﯼ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﮐﻮﻓﺖ ﻭ ﺑﺮ ﺳﯿﻨﻪ‌ﺍﺵ ﻧﺸﺴﺖ. ﺍﺑﻠﯿﺲ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺩﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭ ﺗﺎ ﺳﺨﻨﯽ ﺑﮕﻮﯾﻢ، ﺗﻮ ﮐﻪ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣأﻣﻮﺭ ﻧﻨﻤﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺮﺩ، ﺗﺎ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﻟﺶ ﺗﻮ ﻧﻬﻢ؛ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﻣﻌﺎﺵ ﮐﻦ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﻧﻤﺎ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﻬﺘﺮ ﻭ ﺻﻮﺍﺑﺘﺮ ﺍﺯ ﮐﻨﺪﻥ ﺁﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﺍﺳﺖ. ﻋﺎﺑﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺻﺪﻗﻪ ﺩﻫﻢ ﻭ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻌﺎﺵ ﺻﺮﻑ ﮐﻨﻢ ، ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺖ. ﺑﺎﻣﺪﺍﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﻭﺯ، ﺩﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺑﺮ ﮔﺮﻓﺖ ، ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ ﺩﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺑﺮﮔﺮﻓﺖ ، ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﻫﯿﭻ ﭘﻮﻟﯽ ﻧﺒﻮﺩ! ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﺗﺒﺮ ﺑﺮﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﺷﺘﺎﻓﺖ. ﺑﺎﺯ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻘﻄﻪ ، ﺍﺑﻠﯿﺲ ﭘﯿﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﮐﺠﺎ؟ ﻋﺎﺑﺪ ﮔﻔﺖ: ﻣﯽ‌ﺭﻭﻡ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﮐﻨﻢ ! ﺍﺑﻠﯿﺲ ﮔﻔﺖ: ﺯﻫﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﺑﺎﻃﻞ ، ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺘﻮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ!!! ﺑﺎﺯ ﺍﺑﻠﯿﺲ ﻭ ﻋﺎﺑﺪ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺑﻠﯿﺲ ﻋﺎﺑﺪ ﺭﺍ ﺑﯿﻔﮑﻨﺪ ﭼﻮﻥ ﮔﻨﺠﺸﮑﯽ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ! ﻋﺎﺑﺪ ﮔﻔﺖ: ﺩﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭ ﺗﺎ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ! ﺍﻣﺎ ﺑﮕﻮ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﺑﺮ ﺗﻮ ﭘﯿﺮﻭﺯ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺍﯾﻨﮏ، ﺩﺭ ﭼﻨﮓ ﺗﻮ ﺣﻘﯿﺮ ﺷﺪﻡ؟!! ﺍﺑﻠﯿﺲ ﮔﻔﺖ: ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﺴﺨّﺮ ﺗﻮ ﮐﺮﺩ، ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﮐﻨﺪ، ﻣﺮﺍ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻏﻠﺒﻪ ﻧﺒﺎﺷﺪ؛ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪﯼ، ﭘﺲ ﻣﻐﻠﻮﺏ ﻣﻦ ﮔﺸﺘﯽ.

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۹:۳۰

روزی از مولا علی (ع) سوال می‌کنند ؛ که مالک اشتر چقدر شجاع است؟

مولا در جواب می‌فرماید؛ مالک آنقدر شجاع است که اگر در شب پای خود را بر روی بدن یک شیر ماده بگذارد و شیر بر وی نعره زند ، مالک حتی پلک هم نمی‌زند.

آنوقت از مالک می‌پرسند که تو با این همه شجاعت ، تا به حال ترسیدی؟

مالک می‌گوید ؛ در جنگ صفین بود که مولا علی (ع) فرمود ؛ پسرم ابوالفضل (ع) امروز به میدان می‌رود. مالک رو به مولا می‌گوید ؛ در جنگاوری و دلاوری ابوالفضل (ع) شکی نیست اما جنگ احتیاج به تجربه دارد و اگر شما اجازه دهید من خود به میدان بروم. مالک ادامه می‌دهد ؛ بعد از گفتن این حرف ، ابوالفضل (ع) چنان نگاهی به من انداخت که من برای اولین بار در عمرم ترسیدم.

منبع: کتاب ناسخ التواریخ حضرت علی علیه السلام

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۶

بهلول آنچه از مخارجش زیاد می‌آمد را در گوشه‌ی خرابه‌ای زیر خاک پنهان می‌کرد. زمانی مقدار پول‌هایش به سیصد درهم رسید، یک روز ده درهم زیاد داشت، به طرف خرابه رفت تا آن پول را نیز ضمیمه‌ی سیصد درهم کند.

مرد کاسبی در همسایگی آن خرابه از جریان آگاه شد، همین که بهلول پول را پنهان کرد و از خرابه دور شد. آن مرد وارد شد و پول‌های او را از زیر خاک بیرون آورد. مرتبه‌ی دیگر که بهلول می‌خواست از پول‌های خود سرکشی بکند وقتی خاک را کنار زد اثری از آن ندید. فهمید کار همان کاسب همسایه است؛ زیرا داخل شدن او را دیده بود.

۰ نظر ۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۲:۵۴

طلحه پسر عبیدالله از اهالی مکه، از دودمان قریش بود او مردی شجاع و سخاوتمند بود که نامش را «طلحه الجود» می‌خواندند، او از پیشقدمان به اسلام است و در جنگ احد و خندق و سایر جنگ‌های زمان پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ شرکت داشت.

در زمان خلافت عثمان، طلحه، شدیداً با عثمان مخالف بود، و جزء قاتلین اصلی عثمان بود، علی ـ علیه السلام ـ وقتی به طلحه فرمود و اصرار کرد که «عثمان را آزاد کنید» در پاسخ گفت: «تا وقتی که بنی امیه را مجازات نکند، آزادی عثمان ممکن نیست».

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۴ ، ۲۱:۴۲

حضرت ایّوب علیه السلام  چندین سال به انواع بلاها مبتلا شد.

روایت شده است: چهل سال پیش از بلا در نعمت و رفاه بود و روزی هزار خوان از مطبح او می‌آوردند و در جایی می‌گذاشتند و مردمان می‌خوردند و می‌رفتند.

به روایتی بیست هزار اسب در طویله‌ی او بود و زراعت او به قدری بود که امر فرموده بود هیچ حیوانی و انسانی را از زراعت او منع نکنند تا هر یک هرچه خواهند استفاده کنند. چهارصد غلام، ساربان او بودند.

روزی جبرئیل گفت: ای ایّوب! ایّام راحت، به سر آمد و زمان محنت رسید و آماده‌ی بلا باش. گفت: باکی نیست، ما تن به رضای دوست دادیم.

۰ نظر ۱۱ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۱

پرتال محله سرجوب دولت آباد برخوار